دوسال پیش با شروع جنگ غزه و شنیدن اخبار و تصاویر دلخراش و ناراحت کننده هر شب که کنار دخترم مینشستم تا خوابش بره بهش نگاه میکردم. ذهنم پر میشد از تصویر مادران در روزهای سخت غزه...
مدام فکر میکردم که زیر صدای موشک فرزندش را در آغوش گرفته و نمیداند فردا هست یا نه.
با خودم میگفتم خدایا چطور میشه یک مادر این لحظات سخت رو زندگی کند؟ سمت پنجره میرفتم به آسمون خودمون نگاه میکردم و با خودم میگفتم
حتی تصورش برای من غیر ممکن هست
یک نفس عمیق میکشیدم و میگفتم خدا بهشون کمک کنه اما بعد از گذشت زمان خودم طعم تمام صداهای دلخراش را شنیدم.
طعمناآرامی، نگرانی شبهایی که دستم باید در دستان دخترم میگذاشتم شب هایی که با خدا حرف میزدم و نمیدونستم فردایی رو میبینم یا نه
صدای انفجار و صدای آمبولانس و صدای یا ابوالفضلها را شنیدم ۱۲ روز جنگ تحمیلی و امتحان بزرگ برای اینکه چقدر عاشق وطنیم.
از خیابانها و بزرگراهای تهران که عبور میکنم عکس این کودکان بی گناه را میبینم عکس پسر و دخترهامون مادران و پدران با لبخندهای شیرین که شاید خودشون بارها و بارها از این خیابانها عبور میکردند اما...
من هنوز باورش برام سخته و حالا چشمم به کودکان گرسنه ای افتاده که نه فقط امنیت آرامش و حتی غذا و حق زنده بودن را ازشان گرفته و هزاران سوالی که از ذهنمان میگذرد
آن خانمی که با گرسنگان آفریقایی عکس یادگاری می انداخت، خودش رو حامی حقوق بشر میدانست کجاست ؟
شاید حالا هم همینجا ایستاده با لبخند مصنوعی کنار مرگهای واقعیای خدا... خستهام از این همه بی وجدانی
از این مرگهای انسانی که هیچکس برایشان عزادار نمیشود.
بی تفاوتی ما ادامهی جنایت است.
اگر نمیتوانیم کمک کنیم، لااقل صدای درد را بشنویم.
لااقل انسان بمانیم.
کاملا حس تون رو درک می کنم و با شما هم نظرم