البته جعفر پناهی حرف رایگان کم نمیزند، اینهم علاوهی قبلیها!
پیام تسلیت وزیر ارشاد برای بهرام بیضایی، نه نشانهی احترام است و نه بزرگداشت؛ این پیام، اعترافنامهای ناخواسته است به جنایتی فرهنگی که جمهوری اسلامی دههها مرتکب آن شده است. وقتی از «فرهیختگی»، «جایگاه رفیع» و «تأثیر ماندگار» بیضایی سخن میگویند، عامدانه سکوت میکنند دربارهی این حقیقت ساده و تلخ: این نظام همان نظامی است که بیضایی را از ایران بیرون راند. بهرام بیضایی مهاجر نبود؛ تبعیدی بود. نه با حکم دادگاه، بلکه با فشار ممتد، تحقیر سیستماتیک، سانسور خفهکننده و بستن تمام راههای کار و نفس کشیدن. او را نه یکباره، که ذرهذره از وطنش بیرون کردند. سالها اجازهی تدریس نداشت. سالها اجازهی کار نداشت. سالها هر متن و هر فیلمش با سوءظن، حذف و تحریف مواجه شد. و بعد، وقتی دیگر چیزی برای ماندن باقی نگذاشتند، با وقاحت تمام گفتند: «خودش رفت.» نه. او را جمهوری اسلامی بیرون کرد. حالا همان ساختار، با همان منطق، همان آدمها و همان دستگاه سرکوب، پیام تسلیت صادر میکند و از «سرمایهی ملی» حرف میزند. این دیگر ریا نیست؛ تحقیر شعور جمعی است. اگر بیضایی «سرمایهی ملی» بود، چرا در کشور خودش غریبه شد؟ چرا صحنهی تئاتر از او گرفته شد؟ چرا دانشگاه از او پاک شد؟ چرا تنها جایی که توانست آزادانه فکر کند و کار کند، هزاران کیلومتر دورتر از ایران بود؟ جمهوری اسلامی مسئول مستقیم این فقدان است. مسئول اینکه یکی از بزرگترین متفکران و هنرمندان معاصر ایران، در تبعید زیست و در دوری فرسوده شد. مسئول اینکه نسلها از حضور زندهی او محروم ماندند. مسئول اینکه فرهنگ ایران، یکی از ستونهایش را نه با مرگ طبیعی، که با خفهکردن تدریجی از دست داد. پیام تسلیت زمانی معنا دارد که دستها به خون آلوده نباشد. وقتی همان دستی که امضا میکند، سالها تیغ سانسور را بالا نگه داشته، وقتی همان نهاد که تسلیت میگوید، عامل حذف بوده، این پیام نه تسلیت، که سند جرم است. بهرام بیضایی را مرگ از ما نگرفت، جمهوری اسلامی از ما گرفت. و تاریخ، این تناقض شرمآور را فراموش نخواهد کرد: حذف در حیات، و ستایش پس از فقدان.













